حرف های دلتنگی | ||
|
از سکوتــم بتــرس .. وقتــي که ساکت مي شوم ... لابـد همــه ي درد دل هايــم را بــرده ام پيش خدا ... بيشتر که گوش دهــي ... از همــه ي سکوتــم ... از همــه ي بودنــم ... يک "آه" مي شنـــوي ... و بايد بترســـي .. از "آه" مظلومـــي که فرياد رســي جز خدا ندارد...
خدا مرا از بهشت راند، از زمین ترساند، شما مرا از زمین راندید، از خدا ترساندید، من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام که نه مرا از خویش می راند ونه از هیچ میترساند...
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟ اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟ خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . . . |
|
[ طراحي : تم باکس ] [ Weblog Themes By : TeMBoX.Tk ] |